https://www.radioezam.com/SBTg/

یک قصه از هزاران

تاریخ انتشار: ۲۷ تیر ۱۴۰۲ | منبع: رادیو عظام
یک قصه از هزاران
حامد تبار
رادیو عظام

یه مدیری داریم در عظام که پرتکرارترین کلمه‌ای که به ما می‌گه «نمی‌شه» است. می‌تونین اسمش رو حدس بزنین؟ بله! درسته، حاج حسن آقای زهره‌وند. سال گذشته به بهانه‌ی روز عظام می‌خواستیم بریم از مدارس عظام در خوزستان مستندی بسازیم، خدمت ایشون رسیدیم که هماهنگ کنند ولی مثل همیشه گفتند نمی‌شه. بعد که قشنگ حال ما رو گرفتن و ناامیدمون کردن، تماس گرفتن که با یه تلفن کل استان خوزستان رو به صف کردن که ما بریم و مستند رو بسازیم.

ما هم با هماهنگی نوسازی مدارس خوزستان، یه تیم 4 نفره شدیم و رفتیم به سمت ایذه. ایذه هتل نداره و قرار شد برامون یه محل اقامت هماهنگ کنند. رسیدیم به یه جایی که رو تابلوش نوشته بود «کلبه‌ی احساس». هر چی از ما انکار که آقا به خدا ما اونقدرا که فکر می‌کنین احساسی نیستیم، از اونا اصرار که نه شما هنریا خیلی بااحساس هستین و شب باید همین‌جا بمونین.

خلاصه که وسایل شخصی رو گذاشتیم تو کلبه‌ی احساس و رفتیم به سمت روستاهای اطراف ایذه که عظام توشون مدرسه ساخته. دو سه تا روستا رو بررسی کردیم که مناسب ایده‌ی فیلم مستند ما نبودن تا رسیدیم به روستای فارم. لازم نبود بررسی و تحقیق بیشتری بشه و با یه نگاه می‌شد فقر رو حس کرد. اما چیزی که اونجا از سفره‌ی خالی مردمش بیشتر به چشم می اومد، مهمون نوازی و مردم داری اهالی روستا بود. از همون لحظه‌ی اول انگار که یکی از خودشون شده بودیم و در همه‌ی خونه‌ا به رومون باز بود. با آقا معلم مدرسه صحبت کردیم و قرار گذاشتیم عصر برگردیم.

بعد از ظهر به روستا که رسیدیم بچه‌ها جمع شده بودن تو مدرسه و منتظر ما بودن. کارمون رو شروع کردیم و کم‌کم با بچه‌ها دوست شدیم. چه بچه‌هایی؛ همه مهربون و باصفا! برامون تعریف کردن که مدرسه‌ی قبلی که یه مدرسه سنگی بود چطور بود و چه سختی‌هایی رو تحمل می‌کردن  و با ذوق و شوق از مدرسه‌ی نوساز جدیدشون حرف می‌زدن. بعضی از بچه‌ها خیلی پر شر و شور بودن و کار رو برای تیم تصویر سخت می کردن. آرش که سردسته‌ی بچه شیطونا بود رو صدا کردم و بهش وظیفه‌ی هماهنگی بچه‌ها رو محول کردم. گفت باشه به شرطی که فردا با هم فوتبال بازی کنیم. این قول، انگار آبی بود رو آتیش بازیگوشیشون و تونستیم کارمون رو از سر بگیریم

سخت درگیر کار بودیم که دهیار روستا اومد تو مدرسه سراغ من. شروع کردیم به صحبت و برام از مشکلات روستا گفت. از خشکسالی و نبود امکانات و… می‌گفت این مدرسه شده چشم و چراغ همه‌ی اهالی روستا و نه فقط بچه‌ها. غروبا بزرگترها جمع می‌شن تو حیاطش فوتبال بازی می‌کنند و وقتایی که مدرسه تعطیله هم در مدرسه به روی اهالی بازه.

وقتی هم که صحبتمون تموم شد ازمون پرسید این چند شب کجا می‌مونین؟ گفتم ایذه. گفت چرا هی برین و بیاین؟ خونه من یه اتاق خالی داره که در اختیار شما که از عظام اومدین می‌ذارم. عظام گردن این روستا حق داره. و ما رو برد به خونه‌ش. ما هم انگار دنیا رو بهمون هدیه دادن از شر کلبه احساس خلاص شدیم.

روز اول که کارمون تموم شد رفتیم تو خونه آقای دهیار دیدیم سفره چیدن برامون، چه سفره ای. نون و پنیر محلی، سبزی خوردن حیاط خودشون و شام. فکر می‌کردیم همین یه باره ولی تا روز آخری که اونجا بودیم هر سه وعده ازمون پذیرایی می‌کردن و بهمون این درس رو دادن که دل بزرگ داشتن و سخاوتمند بودن چه شکلیه.

اینم بگم، کار کردن تو تابستان خوزستان می‌دونین چه شکلیه؟ ساعت 10 صبح یکی از دوربین ها پیغام داد که دمای هوا از تحمل من بیشتره. یعنی دمای هوا از حد مجاز سنسورها بیشتر شده بود و امکان تصویربرداری وجود نداشت. هر روز از 4 صبح شروع می‌کردیم تا ساعت 10 و بعد دوباره از 5 عصر تا تاریکی هوا

بالاخره بعد از چند روز کار به آخرش رسید. روز آخر تکه‌ای از قبلمون رو جا گذاشتیم تو روستای فارم و برگشتیم تهران تا به شما بگیم این فقط یک از هزار مدرسه و کلاسی بود که عظام در یه گوشه‌ای از ایران ساخته.

یک قصه از هزاران

یک قصه از هزاران